نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

گل همیشه بهارم

هدیه پدر

دخترکم با هدیه پدر بسیار شاد و سر حال است در این روزها . هدیه پدر که در واقع سورپرایزی برایش بود یه جوجه اردک زیبا و شیطون بود . ساعتهای زیادی با آن مشغول بازی است و بقیه زمان را با صحبت راجب به ان میگذراند ( البته فقط کلمات جوجه و آب را می شود از گفته هایش فهمید ) دخترک هر چقدر بزرگتر میشود علاقه اش به چیزهای طبیعی مثل دریا و آب و جوجه ها و اردک ها بیشتر میشود . بازی و خوشحالیهایش دیروز زمانی که به دریا برده بودیمش دیدنی بود . اولین جمله کامل و درستش را راجب به اردکش بکار برد . در حالی که به کثیف کاری های اردکش اشاره میکرد گفت : " جیش کرده " و بسیار در هنگام ادای این جمله مورد محبت و تشویق اطرافیان و من و پدرش قرار کرفت . کم ...
8 تير 1392

روز شمار

مدتی هست که وقت نکردم سری به دفترچه خاطراتت بزنم در این مدت اتفاقات خوب و بد با هم بودند .اول اینکه بابا جون اومد و من و تو کلی ذوق کردیم . روز اول که رسیده بود اصلاً بهش اجازه نمیدادی که چشم از تو برداره به محض اینکه میدیدی بابا داره کاری انجام میده و بهت نگاه نمیکنه صداش میکردی و بابا هم ذوق میکرد . 30/3/92 عقد خاله زهرا بود کلی خوش گذشت . شب هم خونه بابا بزرگ مهمان زیاد داشتند و تو بسیار شیطونی کردی و مامان کلافه شده بود از بس دنبالت دویده بود 1/4/92 خبر دادن که عمه مامان ( حلیمه ) فوت شده . خدا بیامورزتش . دیروز هم رفتیم تهران تا برات خرید کنیم . اونقدر تو وقتی میری بیرون بدعنق میشی که آدم رو کلافه میکنی خلاصه یه چیزایی خر...
5 تير 1392

روزشمار

بابا جون امروز ساعت 5:30 به وقت عراق پرواز داشت ( البته باید دیروز میومد مثل اینکه بلیطش جور نشد ) برسه تهران یه سری کار داره تا انجامش بده و بیاد فکر کنم فردا ظهر دیگه خونه باشه . دلم براش خیلی تنگ شده . چند روزیه که هی بهت میگم بابا جون داره میاد ، تو هم با چشمای قشنگت بهم زول میزنی انگار واقعاً درک میکنی که چی میگم و تو هم دلت میخواد که بابا رو ببینی . خلاصه فردا بابا جون میداد .  پیشاپیش چشمات روشن موفقیت این چند روزت خیلی بزرگه چون یه جورایی من رو هم راحت کردی . موقع خوردن میوه هایی که هسته دارن مثل گیلاس و زردآلو ، هستشون رو در میاری و هر جا که باشی خودت رو به من میرسونی و میدیش به من . ماشاالله به تو دختر خوب  ...
28 خرداد 1392

انتظار

بالاخره اومدن بابا جون نزدیک شد . فردا پرواز داره و میاد پیش ما . درست که ما همش از طریق اینترنت می بینیمش اما مامان دلم واسه در کنارش بودن لک زده و مطمئنم تو هم دلت براش تنگ شده . شاید کوچیک هستی و خیلی نبودش رو درک نمیکنی اما هر وقتی میایم اینجا و تو کامپیوتر عمه رو می بینی میگی " بابا " و هر وقت حرف میزنیم باهاش کلی ذوق میکنی . نیکایی تو همش دیشب توی خواب بابا رو صدا میکردی ( میدونم بهش بگم کلی ذوق میکنه ) نمی دونم خواب بابا حامد رو میدیدی یا اینکه بابا بزرگ هات رو منظورت بود آخه تو به اونها هم بابا میگی . خلاصه با صدای تو دیشب از خواب بیدار شدم و کلی نازت کردم دخترم . این مدت ها همش اصرار داری آب بازی کنی دیروز که بردمت حموم رنگ و ...
26 خرداد 1392

یه اتفاق بد

سلام نیکای مامان . دیروز خیلی ترسوندیم . در این رابطه زیاد وارد جزئیات نمیشم  چون دوست ندارم به طور کامل برام یادآوری بشه دیروز خونه بابا بزرگ ( نوده ) بودیم ، با توجه به مراقبت های همیشگی من و بقیه ، سر یه لحظه غفلت مایع ظرفشویی خوردی .  اومدیم دیدیم همش رو ریختی رو زمین و اومدی بیرون و عق میزنی . مامان هم که اصلاً این جور مواقع نمی تونم خودم رو کنترل کنم . خیلی داد و بیداد کردم خدا رو شکر نخورده بودی فقط چشیده بودی چون اگه خورده بودی خیلی بد میشد حالت . خاله دست و روت و دهنت رو شست تو هم یکم گریه کردی و ساکت شدی . اما مامان تا ساغت ها گریه میکردم و به خودم میگفتم چرا ازت غافل شدم و به خودم قول دادم از این به بعد واسه چند لح...
26 خرداد 1392

روز شمار

سلام . دخترکم این مدتها خیلی سرحال نیست . شبها بد خواب شده بخاطر دندانی هست که از مدتها قبل ورم کرده ولی همچنان میل ندارد سر باز کند و نیکا را از این درد رها کند . دیروز برای نیکا روز آب بازی بود هم اجازه دادم با شلنگ به گلهای تشنه آب دهد هم بنا به علاقه شدیدش به سنگ و آب ، امکانش را فراهم کردم تا سنگ ها را در سایز های مختلف با خود به حمام برده و بارها و بارها از یک لگن آب به لگن دیگه انتقال دهد . آنقدر آب بازی کرد تا خودش با رضایت خودش عظم بیرون آمدن از آب را کرد . دخترک عاشق توپ رنگی بزرگی شده که برایش خریدم و دائم صدایمان میکند که در پرتاب کردن و لگد زدن به توپ همراهیش کنیم . پا در کفش دیگران کردن هم جزء کارهای هر روزش شده اص...
24 خرداد 1392