نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

گل همیشه بهارم

لحظات میگذرد و من اما ...

اول خواستم بگم روزها میگذره اما اونقدر روزهات طلایی هستن که بهتر بگم لحظات میگذرند میگن کسی که برای انجام کاری هی بگه از فردا از هفته ی بعد و ... خیلی نمیشه به حرفاش و تصمیماتش اعتماد کرد چون کسی که بخواد کاری رو بکنه میگه از الان فکرهای زیادی توی سرمه برات اما به زمان نیاز دارم   بگم از احوالات این روزها : یه مدتیه خیلی علاقه مندی بدونی حیوانات هر کدوم چه جوری از خودشون دفاع میکنن . مامان اگه ما گربه ، مار ، ببر و ... رو اذیت کنیم اونا چطوری از خودشون دفاع میکنن ؟  منم با این مغز کوچیکم یه چیزای رو بهت میگم مثلاً وقتی از روی عکس میپرسی منم بنا به عکس اگه مثلاً دم بزرگ دارن یا سر گنده و ... میگم با دمش میزن...
23 شهريور 1393

یه هورااااااا ی بلند به تو گل همیشه بهار

راستش تا قبل از بچه دار شدنم همش فکر میکردم حرف زدن زیادی  من خیلی باعث عذاب خودم و دیگرانه اما بارداری و بچه داری بهم فهموند خیلی هم خوبه . پدر بزرگ بنده زمانی که کوچیک بودم همش میگفت این دختر باید سخنگوی مجلس بشه هم خوب حرف میزنه هم زیاد . این آرزو از جانب پدر بزرگ پای ما رو به مجلس باز کرد اما نه در جایگاه سخنگوی مجلس خلاصه اینکه دخترک من که تو باشی خیلی زود حرف زدی اولین کلمات رو در 7ماهگی به زبون آوردی بابا و بعد ماما ( و بعداً مامان )  تا جایی که در 10 ماهگی وقتی بهت میگفتم نیکا توی لیوانت چی میخوری ؟ میگفتی آب . هر جا هم آب میدیدی میگفتی آب . ( البته در کنار سایر هجا ها که به زبون میاوردی ) 15 ماهگی...
28 مرداد 1393

شکر پاره ی من

اصلاً نمی دونم اسم این رفتارت رو چی بذارم ؟!   حاضر جواب !  ( با بار منفی و گاهی مثبتی که این صفت داره ) دخترک دو سال و شش ماهه یی که نمیدونم بزرگ شده یا هنوز کوچیکه چون به میل خودش و هر زمانی که خودش صلاح بدونه فاصله ی این بزرگی و کوچکی رو طی میکنه . و البته من و پدر که عاشق هر دو نوعش هستیم به پیشنهاد خودت قطعات خانه سازی جدیدت رو که خیلی هم ریزه کاری داره رو آوردیم و با هم مشغول درست کردنش شدیم ( مشارکت بنده باز هم بنا به صلاح دید شخص شما ) بعد چند دقیقه از اتمام بازی هوای بازی دیگه به سرت زد بهت گفتم : نیکا اول این قطعات رو جمع کن بذار سر جاش تا بازی بعدی رو بیارم . طبق معمول زیر بار نرفتی گفتم : دخترم ببین ...
25 مرداد 1393

محل زندگی ما و خوبی هاش

خدا رو شکر برای همه ی خوبی هاش در حق من از این بهتر نمیشد. همیشه وقتی این جمله رو با خودم تکرار میکنم تمام وجودم از شادی پر میشه . بله شاد میشم وقتی فکر میکنم خدای من بدون اینکه من بدونم برام خوبی میخواد شاد میشم وقتی یادم می یاد دوست نداشتم محل زندگیمون تغییر کنه اما کرد . تغییر کرد و چه تغییری . یادمه 7 ماهه بودی بابا یه روز اومد خونه گفت " سوده من باید برم ماموریت و یه ماموریت دراز مدت . این ماموریت شاید 2 سال طول بکشه شایدم بیشتر توی این مدت هر دو ماه 10 روز میام پیش شما و شما باید برای زندگی به شمال برید تا در کنار خانواده باشید " من اصلا حرفش رو جدی نگرفتم اما این طور شد . من و تو به شمال اومدیم جای...
19 مرداد 1393

پارسا

دختر گلم سلام امروز پارسا و مامانش اومده بودن خونه ی ما . نمی گم من به تو افتخار میکنم ، میگم " تو باید به خودت افتخار کنی عزیزم " . خوشحالم خیلی خوب تونستی اسباب بازی ها و خوراکی هات رو باهاش تقسیم کنی ( پارسا دقیقاً یک ماه ازت بزرگتره ) . خیلی تلاش کردم که یاد بگیری بچه های دیگه هم میتونن از وسایل هات استفاده کنن . یادمه در اول بحران که بودیم ( نمیدم ، مال منه ، نباید به اسباب بازی هام دست بزنه و ... ) با هم همش قبل از اومدن مهمون این طور صحبت میکردیم . من بهت میگفتم : میدونم که اسباب بازی هات رو دوست داری و اینکه یکی بیاد و بهشون دست بزنه و باهاشون بازی کنه ناراحتت میکنه تو میتونی اسباب بازی هایی که ممکنه خراب بشه ر...
15 مرداد 1393

با توهستم آشنای غریبه

میدانم میخوانی و میدانی به تو میگویم . روی صحبتم با تو هست آشنا . آشنای نزدیکی که از غریبه هم غریبه تری . توی که بچه برای تو بهانه یی هست برای بدتر بودنت . خودت باش خود خودت . من هیچی نیستم باور کن . دیگر حتی نمیشود در کنارت نفس کشید . اگر باشم در کنارت باید مثل تو شوم و این با ذاتم یکی نیست . بچه چه گناهی دارد . مگر کودک تو از من نیست ؟! پس چرا تا این اندازه با کودک من غریبه یی ؟!  وااااای یعنی اینقدر ؟!  تا حدی که حتی محبت کردن به بچه ی دیگران ( میشود گفت دیگران با اینکه نباید گفت ؟ ) را سدی میدانی برای بچه ات ؟! اشتباه میکنی باور کن اشتباه میکنی . با محبت به کودک دیگری کودکت بهتر زندگی میکند ، یاد میگیرد دیگران را دوس...
4 مرداد 1393

نیکا و آرایش

این روزها همش موقع بیرون رفتن بدو بدو میری مداد رنگی هات رو بر میداری و میری توی خونت ( پشت مبل یه فضای خالی هست که شما بیشتر وقتت رو اونجا سپری میکنی ) مداد ها رو میکشی به سر و صورتت میگم چکار میکنی نیکا ؟!    میگی : دارم آرایش میکنم      میای میگی : مامان ببین چقدر خوشگل شدم ؟ ، تازه خدا اون لحظه رو نیاره که موقع لباس پوشوندن دستم به صورتت بخوره  داد و بیداد راه میندازی که آرایشم پاک شد . همش هم به من میگی مامان برو آرایش کن بیریم بیرون . و اون لحظه یی که زمین و زمان و ساعت ها و دقایق بر وفق مرداد من باشن و من حوصله آرایش داشته باشم اونم در حد یه خط چشم دیگه تو نگاهت رو از صورت من بر نمیداری ....
2 مرداد 1393