نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

گل همیشه بهارم

دیگه

مامانی نمیدونی چقدر بامزه آخر تمام حرفات " دیگه " میگی . مثلا : ازت میپرسم چرا آب رو ریختی ؟ میگی : از دستم افتاد دیییییییییگه . مامان مشغول کارام هستم چند بار بهم میگی بیا میگم چشم الان میام اما همچنان مشغول کارام هستم ، دستات رو به نشانه اعتراض تکون میدی میگی بیا برام کتاب بخون دیییییگه . اینا نمونه هایی بود که یادمه البته در این دو مورد کاربرد دیگه درست بود جالب و خنده دار اونجایی هست که خیلی مناسبت نداره این کلمه در آخر بعضی از جملاتت . خیلی بامزه حرف میزنی عزیزم .
6 اسفند 1392

دیالوگ های امروز

مشغول کار بودم صدام کردی : ماااماااان چه طوری میتونم بابا رو بوس کنم  :(   تازه من به اوج دلتنگیت پی بردم عزیزم یه دعوای ساختگی سر بابا جون . من : بابا زندگی منه       تو : بابا زندگیییییی منه من : بابا عمر منه         تو : نه بابا عمر منههههههه       من : بابا عشق منه      تو : بابا عشق تو هست ، کوچیک منه ( آحه بابا همیشه بهت میگه کوچیکتم ) رفتیم از یه سوپری خرید کنیم . گفتی : مامان من با بابا همش میام اینجا . خیلی تعجب کردم از اینکه چه طوری از بین این همه سوپری که میریم تو اینقدر خوب یا...
29 بهمن 1392

روزهای برفی

سلام یه روز صبح که بیدار شدیم دیدیم همه جا سفیده . برف می بارید . دخترکم در این 2 سال درک درستی از برف نداشت و صحبت از برف در قصه ها و کتاب ها بود . اما این بار با تمام وجودش از برف لذت برد ، لمسش کرد ، رویای درست کردن آدم برفی به حقیقت پیوست . لذت برد و من هم از این تجربه ی جدیدش لذت بردم . بارش برف تمام شده و برف در حال آب شدن است . نیکا به همراه عمش در اتاق مشغول درست کردن آدم برفی هستند ( این ایده عمش بود ) . زندگیت همیشه به شادی و نشاط عزیزم ...
16 بهمن 1392

ببخشید دخترم

بعضی ها میگن که من مامان خوبی نیستم . به تو اجازه میدم کارای خطرناک بکنی و خیلی جلوت رو نمیگیرم . اما من همیشه سعی میکنم در کنار مواظبت از تو بهت آزادی عمل بدم . اما اتفاقی که برات افتاد واقعاً دیگه کم کاری من بود . نوده بودیم من و عزیز داشتیم سفره ناهار رو آماده میکردیم خاله سمیه زنگ زد توهم مشغول صحبت با راستین و خاله شدی . من و عزیز متوجه نشدیم که صحبتت تمام شده و رفتی سراغ قابلمه خورشت فسنجون . صدای گریت بلند شد من اون لحظه احساس کردم دنیا برای من تمام شده اصلاً نمیتونم حسم رو بنویسم . دیدم روی دستت خورشت ریخته سریع با بابا بزرگ بردمت دکتر . دستت کوچولوت سوخته بود . خیلی گریه میکردی . چون توی مراحل از شیر گرفتن بودی بیشتر باعث شد عذاب ب...
10 بهمن 1392

تلخک

الان که دارم برات مینویسم تو در خواب نازی . عزیزم چقدر خودم رو گناهکار دیدم وقتی برای ترکت از شیر از تلخک استفاده کردم . با شادی اومدی جی جی بخوری اما یه دفعه دیدی تلخه . گفتی مامان تلخه . پیراهنت رو عوض کن پیراهن زرد بپوش .این پیراهن تنگه . ( قبل از این پیرهن آخری که پوشیده بودم پیراهن زرد تنم بود قربون حواس جمت عزیزم ) خلاصه یکم لج کردی بعد خوابیدی . خیلی چیزا در مورد ترک شیر میدونستم که مثلاً باید کم کم ترک داد وعده قبل از خواب و بعد خواب باید آخرین وعده های ترک شیر باشه و ... اما واقعاً نمیشه کم کمی وجود نداره دائم در طول روز میخواستی الکی هم میک میزدی تا جایی که شاید به نیم ساعت هم میرسید .امشب خیلی مظلوم حرف میزدی میگفتی " یسنا جی ج...
6 بهمن 1392

2 سالگی

وااااااای عزیزم بالاخره 2 سالت شد . مبارک باشه بزرگ شدنت . مبارک من و بابا حامد باشه عزیزم . مبارک ما باشه با این فرشته یی که ثمره ی عشق مون هست و زندگیمون با وجود اون پر برکت شده . امروز سی دی ماهه و من این مطلب رو با سه روز تاخیر دارم مینویسم . چون این مدت سرم شلوغ بود و نت در دسترس نداشتم . بگم برات که : دقیقاً 27 دی سالگرد تولدت مصادف بود با جشن نامزدی خاله زهرا و عمو محمدرضا . کلی خوش گذشت و تو هم همش در جشنشون مشغول رقصیدن بودی البته رقص چه عرض کنم فقط دور خودت میچرخیدی ( کلاً رقصیدنت این طوریه که فقط دور خودت میچرخی و اصلا هم خسته نمیشی ) ما هم جشن خانوادگی تولدت رو گذاشتیم واسه 28 دی ماه . آخه قبلش که بابا حامد نبود ( راستی یادم رفت...
30 دی 1392