نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

گل همیشه بهارم

یه مامان اعصبانی

دختر گلم خیلی وجدان درد دارم . این روزا خیلی سزیع اعصابم بهم میخوره و سرت داد میکشم وقتی کار اشتباهی انجام میدی . امشب موقع خواب برات شیر آوردم و گفتم بخور تا مامان برم و برگردم وقتی کارم تموم شد و برگشتم دیدم تمام شیر رو خالی کردی روی کتابت . خیلی بد سرت داد کشیدم و گفتم باهات قهرم . تا وقتی چند بار باحالت پشیمونی گفتی " مامان ببخشید دیگه این کار رو نمیکنم . منم هم خیلی اعصبانی شده بودم و دیر بهت لبخند زدم . اما وقتی خوابیدی تازه فهمیدم چه کار بدی کردم . من رو ببخش عزیزم . سعی میکنم از فردا دیگه بدون دلیل اعصبانی نشم . البته یه چند بار به خودت هم این رو گفتم و توهم گفتی که بخشیدیم قربون تو دختر مهربونم برم . دوستت دارم ...
15 دی 1392

دیگر بس است

گفتی مامان پشتم رو بخارون . منم دستورت رو اطاعت کردم . یکمم هم بیشتر مالوندم که مثلا قبل خواب یکم لذت ببری . گفتی " دیگر بس است " با تعجب گفتم چی ؟ جملت رو دوباره تکرار کردی . واقعاً از تعجب داشتم شاخ در میاوردم چون میدونستم از دهن من این جمله رو نشنیدی . پرسیم : از کی یاد گرفتی مامان این حرف رو ؟! گفتی " از مامان کتی " . تازه یادم اومد کتابی رو که برات میخونم یه جمله داره که مامان کتی بهش میگه " کتی جان دیگر بس است " . خوشم اومد از این دقتت عزیزم
6 دی 1392

نیکای 23 ماهه ی من

سلام گل همیشه بهارم  23 ماهگیت با 2 روز تاخیر مبارک مامانی نمی دونم قبلا بهت گفته بودم یا نه ؟ که : 1 - خیلی خیلی مستقل رفتار میکنی . همیشه همین طور بودی تمام کارات باید به میل خودت باشه یعنی حتی موقع جی جی خوردن هم شما تعیین میکنی کدوم طرفی جی جی بخوری . اینکه الان گرمه و شما جوراب نمی پوشی . اینکه مامان چه شعری یا قصه یی بخونه ( وقتی چیزی تعریف میکنم یا شعری میخونم که نمی پسندی میگی" مامان خوشم نمی یاد یه چیز دیگه بخون " که در بیشتر مواقع اون یه چیز رو هم خودت نام میبری که بخونم . خلاصه در هر چیزی نظر میدی . تا جایی که گاهی اوقات به مامانای دیگه حسودیم میشه که به میل خودشون با بچه هاشون رفتار میکنن . 2 - دختر کنجکاوی هس...
29 آذر 1392

روزشمار

خلاصه اینکه الان 2 روزه یاد گرفتی خودت قبل جیش خبردارم کنی . دیگه هم هی ازت نمیپرسم نیکا چیش داری یا نه . البته به جیش هم میگی پی پی . کم کم هم داری به ترس از پی پی فائق می یای . ( این دیگه چه نوعش بود تا حالا نشنیده بودم بچه یی از پی پی خودش بترسه ) . خیلی ها باورشون نمیشد قبل از 2 سالگی تو یاد گرفتی کنترل ادرار به دست بیاری .خیلی ها هم میگفتن دیر بود فلانی بچش یک سال و نیم بود ترک کرد پوشکش رو خلاصه اینکه هر کاری کنی یه حرفی توش در میاد . ...
17 آذر 1392

روزشمار

سلام امروز چهارمین روز رو بدون پوشک گذروندی . همون طور که بقیه میگفتن هر روز بهتر از روز قبل میشی . البته هنوز خودت بهم نگفتی که جیش داری و روال همچنان این طور میگذره که من میبرمت دستشویی و تو هم جیش میکنی . امروز از روزای دیگه بهتر بود چون تو سر رفتن به دستشویی اصلا نق نزدی . خدا رو شکر به امید روزهای بهتر  
7 آذر 1392

یه روز بدون پوشک

سلام مامانی . تلاش برای ترک پوشک شروع شده و روز اول رو خیلی خوب سپری کردیم . از صبح بدون پوشک موندی البته وقتی بعدازظهر خوابیدی بودی و الانم که خوابیدی مامان پوشک گرفتمت . لحظه به لحظه چشمم بهت بود که به موقع ببرمت دستشویی همش هم موفق شدم . البته این موفقیت بزرگ فقط با دختر بچه یی مثل تو به راحتی به دست میاد . دو باری خودت خبر دارم کردی گفتی مامان جیش دارم بقیه رو با کمک من جیشت رو نگه داشتی تا برسی به توالت . خلاصه خیلی خیلی خوشحالم . هرچند ممکنه یه مدتی هم به این منوال بگذره ( شلوارت رو خیس کنی :)) ) اما نتیجش خیلی شیرینه عزیزم . بهت تبریک میگم داری وارد مرحله جدیدی از زندگیت میشی انشاالله تا یکی دو ماه بعد باید از شیر هم بگیرمت . برات ...
4 آذر 1392

روزشمار

سلام دختر زیبای من . روزها یکی پس از دیگری میان و میرن . مدتیه خودم و تو رو سپردم به دست زمان . یه جورایی بدون برنامه ریزی روزگارمون میگذره و تو هم هی بزرگتر میشی . با اینکه همش پیشتم و کم پیش میاد یکی دو ساعت تنهات بذارم و برم دنبال کارام ، با این حال بازم دلم برات تنگ میشه . بهت میگم نیکا بیا مامان رو سفت بقل کن دلم برات تنگ شده . بدو بدو میای و سرت رو میذاری روی شونم و خودت رو شیت میکنی . عاشششششششششششششق با تو بودنم عزیزم . این روزا بسیار سوال میکنی . هر صدا یی میشنوی در موردش سوال میپرسی . وقتی مامان دارم با کسی حرف میزنم ازم میپرسی مامان چی میگی ؟ ( باید برای تو هم توضیح بدم تا قانع بشی ) . خیلی بامزه شده رفتارت و کارات . ...
1 آذر 1392

محرم 92

در ایام محرم هستیم . الان ساعت 10 شب و نازنینم ، تو خوابیدی . بابا و بقیه رفتن هیات گفتن که من و تو هم باهاشون بریم اما نمیتونستم خودم رو راضی کنم چون امروز از ساعت 9 صبح تا حالا نخوابیدی . منم حسسسسسسساس به خوابت . گفتم نیکا ظهر عاشورا میاد و هیات رو ببینه بهتره . البته امروز به همراه بابایی واسه دیدن هیات عذاداری رفته بودی و بابا میگفت برات خیلی جذاب بود و با دقت نگاه میکردی . این روزا همچنان در حال گسترش حس کنجکاویت به سر میبری خیلی سوال میپرسی . کی بود؟ چیه ؟ کجا؟ و ... امروز به عمه زهرا در حالی که اسباب بازی هات رو که وسط حال پخش بود جمع میکرد گفتی " عمه فضول " . من و بابا جون هم کلی برات روشن کردیم که نباید از این حرفا بزنی ...
21 آبان 1392