دیالوگ های امروز
مشغول کار بودم صدام کردی : ماااماااان چه طوری میتونم بابا رو بوس کنم :( تازه من به اوج دلتنگیت پی بردم عزیزم
یه دعوای ساختگی سر بابا جون . من : بابا زندگی منه تو : بابا زندگیییییی منه
من : بابا عمر منه تو : نه بابا عمر منههههههه من : بابا عشق منه تو : بابا عشق تو هست ، کوچیک منه ( آحه بابا همیشه بهت میگه کوچیکتم )
رفتیم از یه سوپری خرید کنیم . گفتی : مامان من با بابا همش میام اینجا . خیلی تعجب کردم از اینکه چه طوری از بین این همه سوپری که میریم تو اینقدر خوب یادت مونده این یکی رو
داکیت ( عروسک مورد علاقت ) توی دستت بود . بهت گفتم دخترم داکیت نیوفته خوب نگهش داریا . بعد چند دقیقه گفتی مامان نگهش دار میخوام خارش کنم . اون لحظه داشتم از این حرفت می مردم از خنده اما نمیشد بلد بخندم آخه توی تاکسی بودیم . گرفتمش و تو صورتت رو خاروندی دوباره ازم گرفتیش
با عمه مشغول ورزش بودی یه دفعه با یه صدای خسته یی گفتی وااااااااای نفسم نمی یاد ( شاید میخواستی بگی خیلی خسته شدی و نفست بالا نمی یاد )
خلاصه اینکه خیلی شیرین زبون شدی . این چیزای بود که از امروزت یادم مونده بود
دوستت دارم عزیزم