نیکا و آرایش
این روزها همش موقع بیرون رفتن بدو بدو میری مداد رنگی هات رو بر میداری و میری توی خونت ( پشت مبل یه فضای خالی هست که شما بیشتر وقتت رو اونجا سپری میکنی ) مداد ها رو میکشی به سر و صورتت میگم چکار میکنی نیکا ؟! میگی : دارم آرایش میکنم میای میگی : مامان ببین چقدر خوشگل شدم ؟ ، تازه خدا اون لحظه رو نیاره که موقع لباس پوشوندن دستم به صورتت بخوره داد و بیداد راه میندازی که آرایشم پاک شد .
همش هم به من میگی مامان برو آرایش کن بیریم بیرون . و اون لحظه یی که زمین و زمان و ساعت ها و دقایق بر وفق مرداد من باشن و من حوصله آرایش داشته باشم اونم در حد یه خط چشم دیگه تو نگاهت رو از صورت من بر نمیداری . البته خیلی کوچیک هم بودی به آرایش علاقه نشون میدادی روی صورت دیگران اما الان دیگه خیلی بیشتر علاقه داری . هر کسی رو مشغول آرایش میبینی اصرار میکنی که تو براش آرایش کنی . یادمه وقتی توی شکمم هم بودی من آرایش نمیکردم بخاطر تو اما نمیدونم چرا این از آب دراومدی
ازت غافل بشم حتماً یه کاری دست خودت یا ما میدی . چند روز پیش سرم به کاری مشغول بود و به خودم اومدم دیدم خبری از صدا کردنات نیست که بیا پیش من و بیا با من بازی کن و ... دنبالت گشتم توی خونت بودی قیچی به دست و موهای سرت هم کف دستت رو به من کردی گفتی دیدی چقدر خوشگل شدم رفتم آرایشگاه موهام رو کوتاه کردم . ( دختر گلم من منتظر این کارت بودم و خیلی تعجب نکردم . یادم اون لحظه یی که بهت گفتم نیکا دفعه بعد که موهات رو بکشی با قیچی موهات رو میبرم تا کچل بشی با تعجب نگام کردی انگار داشتی فکر میکردی و برای اینکه روی حرفم واستم دفعه ی بعد یکم از موهات رو با قیچی بریدم خودم میدونستم این کارم و حرفم از ابتدا غلط بود و میدونستم نتیجش این میشه )