با توهستم آشنای غریبه
میدانم میخوانی و میدانی به تو میگویم .
روی صحبتم با تو هست آشنا . آشنای نزدیکی که از غریبه هم غریبه تری . توی که بچه برای تو بهانه یی هست برای بدتر بودنت . خودت باش خود خودت . من هیچی نیستم باور کن . دیگر حتی نمیشود در کنارت نفس کشید . اگر باشم در کنارت باید مثل تو شوم و این با ذاتم یکی نیست . بچه چه گناهی دارد . مگر کودک تو از من نیست ؟! پس چرا تا این اندازه با کودک من غریبه یی ؟! وااااای یعنی اینقدر ؟! تا حدی که حتی محبت کردن به بچه ی دیگران ( میشود گفت دیگران با اینکه نباید گفت ؟ ) را سدی میدانی برای بچه ات ؟!
اشتباه میکنی باور کن اشتباه میکنی . با محبت به کودک دیگری کودکت بهتر زندگی میکند ، یاد میگیرد دیگران را دوست داشته باشد و این یعنی زندگی . نگو کودکم حسادت میکند بگو من حسادتم میشود . این را بگو هرچند اگرم نگویی همگان میدانند .
راستی این را بگویم : من هیچی نیستم . ایکاش آنچه تو فکر میکردی بودم پس اینقدر ریز نشو در نگاهت به من
این را بگویم همه ی بچه ها مانند هم نیستند و لزومی ندارد که باشند پس اینقدر مقایسه نکن . ( خنده ام میگیرد از این مقایسه ها وقتی هیچ زمانی حتی یک بار سرافراز نمیشوی )
این را بگویم تو هیچی نمیدانی نه از من نه از کودکم ، و خدا دوستت دارد که نمیدانی باورکن