نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

گل همیشه بهارم

دل نوشته

1392/7/25 11:36
نویسنده : مامان
206 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نیکا جان الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم تو مشغول بازی با عزیز مرجان هستی گفتم بهتون برید توی آفتاب کمی بازی کنید ، آفتاب برات خوبه و به رشد استخوانهات کمک میکنه . مامانی حدودا یکی دوماهی میشه دل و دماغ ندارم برای بازی کردن و سرگرم کردنت . هرچی هم به خودم فرصت میدم این مشکلم حل نمیشه . در کنارت هستم ، فراوان بغلت میکنم و می بوسمت ، بهت میگم دوستت دارم و بابا هم دوستت داره و ... تمام وظایف مادری خودم رو درست انجام میدم بازم دلم راضی نمیشه . همش فکر میکنم باید بیشتر از اینا برات وقت بذارم . آخه قبل از اینا من بسیار پر انرژی بودم و برات بازی های زیادی داشتم اما الان احساس میکنم همش خسته ام . دوری بابا جون روم خیلی تاثیر گذاشته و خیلی دلم براش تنگ شده . تو بزرگتر شدی و یکم سرسخت تر . و این باعث شده مامان واسه تمام چیزا دغدغه داشته باشم واسه غذا خوردنت که خیلی کم غذا شدی واسه خوابت که خیلی زمان میبره تا مامان بخوابونتت . واسه ترک شیر و ترک پوشکت که خیلی واسم دغدغه شده البته هنوز اقدام خاصی نکردم اما احساس میکنم به مشکل بر خواهم خورد . اطرافیان بهم میگن چرا نیکا رو از پوشک نمیگیری ؟! این نگرانم میکنه چون تو هنوز سرسختی نشون میدی واسه روی لگن نشستن . این مدتها انگار دوست دارم بیشتر تو رو به بقیه بسپارم تا باهات بازی کنن و تو مشغول باشی و این من رو ناراحت میکنه و عذاب وجدان دارم . انگار به یک تحول نیاز دارم . انگار به یه دلگرمی دوباره نیاز دارم تا دوباره آموزشهام رو شروع کنم و تو بهم بازتابی مثل همیشه بدی و دلگرم بشم . باور کن اونقدر انعکاست در برابر آموزشهای داده شده بهت سریع انجام میگیره که آدم رو متحیر میکنه .

مامانی تو حیفی که روزگارت به این منوال بگذره و مامانی داشته باشی خسته از روزهای تنهایی و پدری داشته باشی فرسنگها دور از تو . اما بدون من و بابا دوستت داریم . بابا جون دیشب میگفت خیلی دلتنگ ماست . شنیدن صدات ، دیدن بزرگ شدنت از راه دور و از پشت وب کم خیلی اذیتش میکنه اما بابا واسه ما رفته تا ما در آسایش و رفاه باشیم . مامان هم بهت قول میدم خیلی زود خودم رو مثل قبل کنم مامانی شاد ، پرانرژی و همیشه در کنارت .

نمیدونی چقدر زیبایی ، چقدر زیبا حرف میزنی ، چقدر شیرینی ، چقدر صدات قشنگه . چقدر باهوشی دوستت دارم نفس مامان

 

راستی مامانی از دیروز تب کردی بهت قطره استامنوفن دادم ( یه بار عق زدی و بالا آوردی مثل همیشه چون خیلی بدت میاد شب دوباره بهت دادم چون تنت داغ بود ) الان یکم حالت بهتره انگار داری دندون در میاری چون هیچ علایم سرماخوردگی رو نداری .

مطلب دیگه که باید بهت بگم اینکه : دیروز قرار بود جشن نامزدی خاله زهرا و عمو محمد رضا باشه که یکی از فامیل های عمو فوت شد و جشن فعلا به آینده موکول شده ناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)