دل نوشته
سلام نیکا جان الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم تو مشغول بازی با عزیز مرجان هستی گفتم بهتون برید توی آفتاب کمی بازی کنید ، آفتاب برات خوبه و به رشد استخوانهات کمک میکنه . مامانی حدودا یکی دوماهی میشه دل و دماغ ندارم برای بازی کردن و سرگرم کردنت . هرچی هم به خودم فرصت میدم این مشکلم حل نمیشه . در کنارت هستم ، فراوان بغلت میکنم و می بوسمت ، بهت میگم دوستت دارم و بابا هم دوستت داره و ... تمام وظایف مادری خودم رو درست انجام میدم بازم دلم راضی نمیشه . همش فکر میکنم باید بیشتر از اینا برات وقت بذارم . آخه قبل از اینا من بسیار پر انرژی بودم و برات بازی های زیادی داشتم اما الان احساس میکنم همش خسته ام . دوری بابا جون روم خیلی تاثیر گذاشته و خیلی دلم براش تنگ شده . تو بزرگتر شدی و یکم سرسخت تر . و این باعث شده مامان واسه تمام چیزا دغدغه داشته باشم واسه غذا خوردنت که خیلی کم غذا شدی واسه خوابت که خیلی زمان میبره تا مامان بخوابونتت . واسه ترک شیر و ترک پوشکت که خیلی واسم دغدغه شده البته هنوز اقدام خاصی نکردم اما احساس میکنم به مشکل بر خواهم خورد . اطرافیان بهم میگن چرا نیکا رو از پوشک نمیگیری ؟! این نگرانم میکنه چون تو هنوز سرسختی نشون میدی واسه روی لگن نشستن . این مدتها انگار دوست دارم بیشتر تو رو به بقیه بسپارم تا باهات بازی کنن و تو مشغول باشی و این من رو ناراحت میکنه و عذاب وجدان دارم . انگار به یک تحول نیاز دارم . انگار به یه دلگرمی دوباره نیاز دارم تا دوباره آموزشهام رو شروع کنم و تو بهم بازتابی مثل همیشه بدی و دلگرم بشم . باور کن اونقدر انعکاست در برابر آموزشهای داده شده بهت سریع انجام میگیره که آدم رو متحیر میکنه .
مامانی تو حیفی که روزگارت به این منوال بگذره و مامانی داشته باشی خسته از روزهای تنهایی و پدری داشته باشی فرسنگها دور از تو . اما بدون من و بابا دوستت داریم . بابا جون دیشب میگفت خیلی دلتنگ ماست . شنیدن صدات ، دیدن بزرگ شدنت از راه دور و از پشت وب کم خیلی اذیتش میکنه اما بابا واسه ما رفته تا ما در آسایش و رفاه باشیم . مامان هم بهت قول میدم خیلی زود خودم رو مثل قبل کنم مامانی شاد ، پرانرژی و همیشه در کنارت .
نمیدونی چقدر زیبایی ، چقدر زیبا حرف میزنی ، چقدر شیرینی ، چقدر صدات قشنگه . چقدر باهوشی دوستت دارم نفس مامان
راستی مامانی از دیروز تب کردی بهت قطره استامنوفن دادم ( یه بار عق زدی و بالا آوردی مثل همیشه چون خیلی بدت میاد شب دوباره بهت دادم چون تنت داغ بود ) الان یکم حالت بهتره انگار داری دندون در میاری چون هیچ علایم سرماخوردگی رو نداری .
مطلب دیگه که باید بهت بگم اینکه : دیروز قرار بود جشن نامزدی خاله زهرا و عمو محمد رضا باشه که یکی از فامیل های عمو فوت شد و جشن فعلا به آینده موکول شده