محرم 92
در ایام محرم هستیم . الان ساعت 10 شب و نازنینم ، تو خوابیدی . بابا و بقیه رفتن هیات گفتن که من و تو هم باهاشون بریم اما نمیتونستم خودم رو راضی کنم چون امروز از ساعت 9 صبح تا حالا نخوابیدی . منم حسسسسسسساس به خوابت . گفتم نیکا ظهر عاشورا میاد و هیات رو ببینه بهتره . البته امروز به همراه بابایی واسه دیدن هیات عذاداری رفته بودی و بابا میگفت برات خیلی جذاب بود و با دقت نگاه میکردی .
این روزا همچنان در حال گسترش حس کنجکاویت به سر میبری خیلی سوال میپرسی . کی بود؟ چیه ؟ کجا؟ و ...
امروز به عمه زهرا در حالی که اسباب بازی هات رو که وسط حال پخش بود جمع میکرد گفتی " عمه فضول " . من و بابا جون هم کلی برات روشن کردیم که نباید از این حرفا بزنی
یه چیز جالب که این مدتا یاد گرفتی اینکه : تربچه رو میمالی رو لبت و میگی نُژ زدم ( همون رژ ) نمیدونم این رو دیگه از کی دیدی و یاد گرفتی . مامانت که از این یه قلم لوازم آرایش بدش میاد
بابا جون تا شنبه شب پیش ماست وااااااای اگه بره من و تو خیلی دلمون تنگ میشه