ببخشید دخترم
بعضی ها میگن که من مامان خوبی نیستم . به تو اجازه میدم کارای خطرناک بکنی و خیلی جلوت رو نمیگیرم . اما من همیشه سعی میکنم در کنار مواظبت از تو بهت آزادی عمل بدم . اما اتفاقی که برات افتاد واقعاً دیگه کم کاری من بود . نوده بودیم من و عزیز داشتیم سفره ناهار رو آماده میکردیم خاله سمیه زنگ زد توهم مشغول صحبت با راستین و خاله شدی . من و عزیز متوجه نشدیم که صحبتت تمام شده و رفتی سراغ قابلمه خورشت فسنجون . صدای گریت بلند شد من اون لحظه احساس کردم دنیا برای من تمام شده اصلاً نمیتونم حسم رو بنویسم . دیدم روی دستت خورشت ریخته سریع با بابا بزرگ بردمت دکتر . دستت کوچولوت سوخته بود . خیلی گریه میکردی . چون توی مراحل از شیر گرفتن بودی بیشتر باعث شد عذاب بکشی چون مامان دیگه با جی جی هم نمیتونستم آرومت کنم تا به دکتر برسیم . البته خودت قبول نمیکردی شیر بخوری . دختر گلم خلاصه خیلی لحظات بدی بود . دیروز بردمت متخصص پوست با داروهایی که داده خیلی بهتر شدی . هر کسی رو میبینی میگی " دیدی دستم خوب شد " البته بابا حامد هنوز نمیدونه و من تصمیم دارم فعلاً بهش نگم چون اون از ما دوره و با گفتن این موضوع به اون فقط غصه میخوره و کاری نمیتونه بکنه . مامانی از زمانی که از شیر گرفتمت همش به من میگی " مامان دوستت ندارم " و این من رو خیلی ناراحت میکنه . با خودم میگم شاید در دو سال و نه روزگیت شاید بازم زود بود که از شیر گرفتمت . موقعی که دستت درد میکرد هم بهم میگفتی " مامان دوستت ندارم " البته حق داری من نباید حتی یک لحظه هم ازت غافل بشم چون واقعاً پیامدهای غافل شدن خیلی بد حادثه یی میشه . البته بگم اصلاً دختر بی احتیاطی نیستی . توی خیابون وقتی صدای ماشین و موتور میاد سریع دستم رو میکشی میگی بریم کنار یا مثلاً از خیلی کوچیکیت به چیزای داغ مثل کتری دست نمیزدی اما کنجکاویت از اینکه توی قابلمه در بسته چیه باعث شد اول با بخار بسوزی و بعد دستت بره توش . مامانی من رو ببخش شاید من واقعاً به قول بقیه مامان خوبی نباشم اما سعی میکنم دیگه تکرار نشه