شیرین زبون من
من : نیکاااااا بیا این اسباب بازی هات رو جمع کن ریختی اینجا رفتی !
تو : نه جمع نمیکنم خودت جمع کن
خلاصه با چند بار اصرار من نیومدی ، منم ناگزیر شدم خودم جمعشون کنم اومدی پیشم گفتی : مااامااان تو همیشه مهربونی
شب موقع خواب مراسم قبل از خواب اجرا میشه اما شما همچنان بیداری . نارضایتیم رو از شیطونی های اون وقت شبت با اخم کردن و خودم رو به خواب زدن نشون میدم . اومدی بغلم کردی گفتی : مگه من دخترت نیستم ؟! گفتم چرا هستی . گفتی مگه تو مامان من نیستی ؟! گفتم چرا هستم . ( چون همچنان اخم رو صورتم بود ادامه دادی ) مگه بابا حامد بابای من نیست ؟! در حالی که خندم رو قورت میدادم گفتم خوب هست . گفتی مگه عمه زهرا عمه ی من نیست ؟! فکر کنم میخواستی پای تمام فامیل رو بکشی وسط بلکه من اخمم باز بشه . دیگه نتونستم بغلت نکنم و غرق بوست نکنم . چقدر خوب میتونی رضایت من رو بدست بیاری عزیزم
احساسات من و خودت رو خیلی خوب میتونی درک کنی تازه براشون اسم هم میذاری
مامان چرا غمگینی ؟! مامان اعصبانی هستی ؟! مااماان داری به چی فکر میکنی ؟
مامان الان من ناراحتم .
وقتی هم از دستت ناراحتم و میای با اون صورت نازت ازم میپرسی ناراحتیییییی ؟؟ دیگه همه ناراحتی هام یادم میره