محل زندگی ما و خوبی هاش
خدا رو شکر برای همه ی خوبی هاش در حق من
از این بهتر نمیشد. همیشه وقتی این جمله رو با خودم تکرار میکنم تمام وجودم از شادی پر میشه .
بله شاد میشم وقتی فکر میکنم خدای من بدون اینکه من بدونم برام خوبی میخواد شاد میشم وقتی یادم می یاد دوست نداشتم محل زندگیمون تغییر کنه اما کرد . تغییر کرد و چه تغییری .
یادمه 7 ماهه بودی بابا یه روز اومد خونه گفت " سوده من باید برم ماموریت و یه ماموریت دراز مدت . این ماموریت شاید 2 سال طول بکشه شایدم بیشتر توی این مدت هر دو ماه 10 روز میام پیش شما و شما باید برای زندگی به شمال برید تا در کنار خانواده باشید "
من اصلا حرفش رو جدی نگرفتم اما این طور شد . من و تو به شمال اومدیم جایی که همه ی خانواده اونجا زندگی میکنن و در در این 9 سال زندگی مشترک به محل تولدم به چشم یک محل تفریح و مسافرت نگاه میکردم و یادم رفته بود این مکان چه چیزهایی برای من و تو داره که توی تهران نداشتیم .
برای فکر بلند پرواز من و ذهن کنجکاو تو تهران هیچی نداشت . دریا نداشت ، کوه نداشت ، بوته ی هندوانه نداشت ، حلزون نداشت ، حیاط پر گل و درخت نداشت ، رودخانه ی کنار خانه نداشت و خیلی چیزهای دیگه . نیکای من تو با اینها زندگی کردی با برگهای مختلف زندگی کردی با صدف با ماسه و گل با صدای پرنده ها ، مار و قورباغه و لاک پشت بار ها و بارها و شاید هر روز حرف زدی و شادی کردی ، تجربه کردی . و مامانی که هیچ وقت ترس و حس بدی که از این جانوران داشت رو بهت نشون نداد ( خوب یا بدش را نمی دانم ) .
البته تا اونجایی که خودم رو میشناسم میتونستم خودم و تو رو با حال و هوای زندگی در تهران هم وفق بدم . شاید از گل و لای باغچه ی کوچک جلوی درب حیاط محلی برای بازی ، از پاسیو گوشه خانه جایی برای داشتن برگ های مختلف ، از استخر آب برای شنا و ...
اما چطور میشد بوته ی هندوانه ، خیار ، بادمجان به تو نشان داد . شنای مار و قورباغه در آب دید ، بوی برنج در شالیزارها حس کرد ، در رودخانه سنگ انداخت و صدایش و موج به وجود آمده بارها شاد شد و خندید . چطور میشد تفاوت رنگ شکوفه ها را دید ، بوی بهار نارنج حس کرد ، صدای غرش ابرها را در بیشتر شب ها شنید و بارها راجب به آن صحبت کرد . چطور میشد در باغ چای قدم زد بو کرد و لذت برد .
خدا را شکر بابت این همه لطفش به من و تو
بله خیلی سخت بود دور از پدر ، خیلی سخت بود نبوسیدن پدر هر شب قبل از خواب . که این تنها قسمت سخت زندگی بود و چه بسا تاوان سختی پس دادیم من و تو
اما باز هم خدا را شکر تغییر مکان آن همه که فکر میکردم بد نشد .
حالا بازهم با اومدن بابا و اتمام ماموریت به تهران باز خواهیم گشت . دختر گلم حالا صفحه ی دیگر از زندگی ورق خواهد خورد . شاید هر روز و هر شب نتونی تمام این خوبی ها رو در کنار خودت داشته باشی اما قول میدم زود به زود بیایم بازم شمال .
بابا حامد پیشمون نبود اما پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها ، خاله ها و عمه و دایی بودن محبت همشون رو دیدی و این خودش روی رفتارت خیلی تاثیر داشت اینکه مهربون باشی و دوست بداری .
گاهی فکر میکنم این تغییر محل زندگی در این سن بازم به نفع من و توست . میتونه برای ادامه راهمون و اون فکر های توی سرم جواب خوبی باشه عزیزم