نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

گل همیشه بهارم

محل زندگی ما و خوبی هاش

1393/5/19 20:20
نویسنده : مامان
352 بازدید
اشتراک گذاری

خدا رو شکر برای همه ی خوبی هاش در حق من

از این بهتر نمیشد. همیشه وقتی این جمله رو با خودم تکرار میکنم تمام وجودم از شادی پر میشه .

بله شاد میشم وقتی فکر میکنم خدای من بدون اینکه من بدونم برام خوبی میخواد شاد میشم وقتی یادم می یاد دوست نداشتم محل زندگیمون تغییر کنه اما کرد . تغییر کرد و چه تغییری .

یادمه 7 ماهه بودی بابا یه روز اومد خونه گفت " سوده من باید برم ماموریت و یه ماموریت دراز مدت . این ماموریت شاید 2 سال طول بکشه شایدم بیشتر توی این مدت هر دو ماه 10 روز میام پیش شما و شما باید برای زندگی به شمال برید تا در کنار خانواده باشید "

من اصلا حرفش رو جدی نگرفتم اما این طور شد . من و تو به شمال اومدیم جایی که همه ی خانواده اونجا زندگی میکنن و در در این 9 سال زندگی مشترک به محل تولدم به چشم یک محل تفریح و مسافرت نگاه میکردم و یادم رفته بود این مکان چه چیزهایی برای من و تو داره که توی تهران نداشتیم .

برای فکر بلند پرواز من و ذهن کنجکاو تو تهران هیچی نداشت . دریا نداشت ، کوه نداشت ، بوته ی هندوانه نداشت ، حلزون نداشت ، حیاط پر گل و درخت نداشت ، رودخانه ی کنار خانه نداشت و خیلی چیزهای دیگه . نیکای من تو با اینها زندگی کردی با برگهای مختلف زندگی کردی با صدف با ماسه و گل با صدای پرنده ها ، مار و قورباغه و لاک پشت بار ها و بارها و شاید هر روز حرف زدی و شادی کردی ، تجربه کردی . و مامانی که هیچ وقت ترس و حس بدی که از این جانوران داشت رو بهت نشون نداد ( خوب یا بدش را نمی دانم ) .

البته تا اونجایی که خودم رو میشناسم میتونستم خودم و تو رو با حال و هوای زندگی در تهران هم وفق بدم . شاید از گل و لای باغچه ی کوچک جلوی درب حیاط محلی برای بازی ، از پاسیو گوشه خانه جایی برای داشتن برگ های مختلف ، از استخر آب برای شنا و ...

اما چطور میشد بوته ی هندوانه ، خیار ، بادمجان به تو نشان داد . شنای مار و قورباغه در آب دید ، بوی برنج در شالیزارها حس کرد ، در رودخانه سنگ انداخت و صدایش و موج به وجود آمده بارها شاد شد و خندید . چطور میشد تفاوت رنگ شکوفه ها را دید ، بوی بهار نارنج حس کرد ، صدای غرش ابرها را در بیشتر شب ها شنید و بارها راجب به آن صحبت کرد . چطور میشد در باغ چای قدم زد بو کرد و لذت برد .

خدا را شکر بابت این همه لطفش به من و تو

بله خیلی سخت بود دور از پدر ، خیلی سخت بود نبوسیدن پدر هر شب قبل از خواب . که این تنها قسمت سخت زندگی بود و چه بسا تاوان سختی پس دادیم من و تو

اما باز هم خدا را شکر تغییر مکان آن همه که فکر میکردم بد نشد .

حالا بازهم با اومدن بابا و اتمام ماموریت به تهران باز خواهیم گشت . دختر گلم حالا صفحه ی دیگر از زندگی ورق خواهد خورد . شاید هر روز و هر شب نتونی تمام این خوبی ها رو در کنار خودت داشته باشی اما قول میدم زود به زود بیایم بازم شمال .

بابا حامد پیشمون نبود اما پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها ، خاله ها و عمه و دایی بودن محبت همشون رو دیدی و این خودش روی رفتارت خیلی تاثیر داشت اینکه مهربون باشی و دوست بداری .

گاهی فکر میکنم این تغییر محل زندگی در این سن بازم به نفع من و توست . میتونه برای ادامه راهمون و اون فکر های توی سرم جواب خوبی باشه عزیزم آرام

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

شهرزاد
20 مرداد 93 0:34
خوش به حالتون واقعا که چه نعمتی نصیبتون شده.من تا به حال دو بار آریابد رو اوردم شمال هر دوبارشم کلی بهش خوش گذشته اما زندگی کردن دور از دود و سرب و در هوای بارونی چیزه دیگه اییه.تا میتونید ازش استفاده کنید... خیلی خیلی خوشحالم نیکا رو تا الان شمال بزرگ کردم . از این به بعدشم خدا بزرگه میدونم بازم برام خوب میخواد
ENIS
25 مرداد 93 21:00
سلام خانمی ....امیدوارم کوچولوتون همیشه سلامت باشه..منم اصلیتم مال شماله...البته گرگان....اما تهران زندگی میکنم وبه دور از خونواده و کوچولوم توراهه ..خیلی خوشحال کیشم که بایه شمالی دوست بشم و این منو از دلتنگی در میاره راستی براتون درخواست دوستی فرستادم اگه لایق دونستین قبول کنین نظرتون راجب تبادل لینک چیه؟؟؟؟امیدوارم بتونیم دوستای خوبی باشیم سلام بسی مایه افتخاره دوستی با شما . به لیست دوستان وبلاگیم اضافه شدید . انشاالله به سلامتی نی نی به دنیا بیاد . عزیز دلم اما اگه دوستی از نزدیک هست من هنوز تهران نیومدم . چشم اومدم خبرت میکنم