نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

گل همیشه بهارم

نیکا و دریا

مامانی سلام . دیروز با خاله اینا رفته بودیم دریا . من از علاقه ایی که تو به آب داری حدس میزدم که باید از دریا خوشت بیاد قبلاً  شش ماهه که بودی یه دفعه با باباجون رفته بودیم دریا با اینکه کوچیک بودی اما خیلی ذوق کرده بودی دیروز که تو راستین فقط دوست داشتید توی آب باشید . خیلی بهت خوش گذشته بود کلی بازی کردین توی ماسه ها غلت میزدید . تا دستت رو رها میکردم میدوییدی سمت دریا . خلاصه کلی کیف کردین . امروز هم تا غروب نوده بودیم دیگه خسته شدم از بس بیخودی گریه میکردی تا راستین میومد سمتت نق میزدی بیچاره دوست داشت باهات بازی کنه اما تو اصلاً دوست نداشتی حتی کنارت بیاد . خلاصه کلافم کردی من هم اومدم گزافرود تا باباجون زنگ بزنه ، هم ببینیمش و هم...
18 خرداد 1392

برای اولین بار که توت خوردی

دخترم چند دقیقه پیش صحنه جالبی ازت دیدم  . از در حیاط اومدی تو صدام کردی از پنجره نگات کردم خیلی بامزه بود تمام دست و صورتت رنگی بود با عزیز مرجان رفته بودی و توت چیده بودی . زیبا تر شده بودی ، تا من و دیدی خندیدی منم بیش از پیش عاشقت شدم . دووووووووست دارم عاشششششقتم . عمه داره توی اتاقش درس میخونه ازت پرسیدم عمه کجاست ؟ اتاق رو نشون دادی . گفتم چکار میکنه ؟ خیلی بامزه گفتی " دس " یعنی درس . بابا بزرگم تعرف میکرد بردتت بیرون شماره پلاک ماشینش رو دیدی نشون دادی گفتی 3 و 6 . ( درست هم گفتی ) غروب هم قراره با خاله سمیه اینا بریم دریا . دیروز که باهاشون رفته بودیم بیرون خستم کردی از بس گفتی بغلم کن . اگه هم خودت راه میرفتی به...
17 خرداد 1392

نیکا و راستین و پارک

سلام دختری . دو روزه خاله سمیه و خانوادش اومدن شمال راستین خیلی بزرگ شده خیلی هم دوستت داره همش با مهربونی بغلت میکنه و همش میگه چقدر توپولی . دستات و پاهات رو بوس میکنه . خیلی بامزست . راستین کلاً اسباب بازیهاش رو به کسی نمیده همه تعجب میکنن چطور فقط به نیکا میده که باهاشون بازی کنه !!! امروز هم باهاشون رفتیم پارک خاله زهرایی و عزیز جون هم بودن راستین کلی بازی کرد اما تو هنوز اونقدر بزرگ نشدی که سوار تاب و سرسره بشی می ترسیدی اما در عوضش همش کنار فواره آب بودی و دوست داشتی سنگ پرت کنی تو آب . همش هم به برگ گل و سنگ و چیزایی که رو زمین افتاده بود دست میزدی . بعد از کلی گردش توی پارک و بستنی خوردن و ... اومدیم خونه . الان هم منتظریم بابا جون...
15 خرداد 1392

بوق ماشین

سلام عشق مامان . نیکا نمیدونی چقدر بزرگ شدی نمی دونی چقدر نمک داری . مامان عاشق صحبت کردنته امروز صدای بوق ماشین رو شنیدی با اون حس کنجکاوی همیشگی دستت رو بردی بالا ، چشمات رو گرد کردی زیر لب چیزی زمزمه کردی این جور مواقع همه میدونن که باید صدای شنیده شده رو برات توضیح بدن که چی بوده مامان هم بهت گفتم بوق ، بوق ماشین گنده بود عزیزم . بعد چند بار تلفظ بوق با صدای قشنگت گفتی بوخ . بعد اون هر بار صدای بوق رو شنیدی گفتی بوخ . مامان فدات بشه . خاله نسیب تعریف میکرد که امروز وقتی توی بغلش بودی چندتا بوست کرده بوسای آبدار و محکم ، تو هم با عصبانیت صداتو بردی بالا و گفتی خسته . موقع گفتن این کلمه قیافت دیدن داره چون تمام انرژیتو میذاری روی لبات تا ...
14 خرداد 1392

یه چیزی شبیه جمله

جمله مامان رفت اولین جمله یی هست که بسیار باهات کار کردم دیروز عزیز جون و خاله خونه ما بودن وقتی رفتن به تقلبد از من همراه با حرکت دستت گفتی خاده سفت . عزیز سفت . امروزم هر کی میومد خونه مون و میرفت پشت سرش یه چند بار رفت رو با لهجه خودت تکرار میکردی . آفرین به تو دختر نازم  دیگه کم کم داری به حرف میایی
14 خرداد 1392