نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

گل همیشه بهارم

انتظار

بالاخره اومدن بابا جون نزدیک شد . فردا پرواز داره و میاد پیش ما . درست که ما همش از طریق اینترنت می بینیمش اما مامان دلم واسه در کنارش بودن لک زده و مطمئنم تو هم دلت براش تنگ شده . شاید کوچیک هستی و خیلی نبودش رو درک نمیکنی اما هر وقتی میایم اینجا و تو کامپیوتر عمه رو می بینی میگی " بابا " و هر وقت حرف میزنیم باهاش کلی ذوق میکنی . نیکایی تو همش دیشب توی خواب بابا رو صدا میکردی ( میدونم بهش بگم کلی ذوق میکنه ) نمی دونم خواب بابا حامد رو میدیدی یا اینکه بابا بزرگ هات رو منظورت بود آخه تو به اونها هم بابا میگی . خلاصه با صدای تو دیشب از خواب بیدار شدم و کلی نازت کردم دخترم . این مدت ها همش اصرار داری آب بازی کنی دیروز که بردمت حموم رنگ و ...
26 خرداد 1392

یه اتفاق بد

سلام نیکای مامان . دیروز خیلی ترسوندیم . در این رابطه زیاد وارد جزئیات نمیشم  چون دوست ندارم به طور کامل برام یادآوری بشه دیروز خونه بابا بزرگ ( نوده ) بودیم ، با توجه به مراقبت های همیشگی من و بقیه ، سر یه لحظه غفلت مایع ظرفشویی خوردی .  اومدیم دیدیم همش رو ریختی رو زمین و اومدی بیرون و عق میزنی . مامان هم که اصلاً این جور مواقع نمی تونم خودم رو کنترل کنم . خیلی داد و بیداد کردم خدا رو شکر نخورده بودی فقط چشیده بودی چون اگه خورده بودی خیلی بد میشد حالت . خاله دست و روت و دهنت رو شست تو هم یکم گریه کردی و ساکت شدی . اما مامان تا ساغت ها گریه میکردم و به خودم میگفتم چرا ازت غافل شدم و به خودم قول دادم از این به بعد واسه چند لح...
26 خرداد 1392

روز شمار

سلام . دخترکم این مدتها خیلی سرحال نیست . شبها بد خواب شده بخاطر دندانی هست که از مدتها قبل ورم کرده ولی همچنان میل ندارد سر باز کند و نیکا را از این درد رها کند . دیروز برای نیکا روز آب بازی بود هم اجازه دادم با شلنگ به گلهای تشنه آب دهد هم بنا به علاقه شدیدش به سنگ و آب ، امکانش را فراهم کردم تا سنگ ها را در سایز های مختلف با خود به حمام برده و بارها و بارها از یک لگن آب به لگن دیگه انتقال دهد . آنقدر آب بازی کرد تا خودش با رضایت خودش عظم بیرون آمدن از آب را کرد . دخترک عاشق توپ رنگی بزرگی شده که برایش خریدم و دائم صدایمان میکند که در پرتاب کردن و لگد زدن به توپ همراهیش کنیم . پا در کفش دیگران کردن هم جزء کارهای هر روزش شده اص...
24 خرداد 1392

آتیش سوزوندن

سلام نفسم سلام دختر شیطون مامان دیروز با خاله اینا رفتیم بیرون . مامان برات یه لباس خیلی خوشکل خرید . نیکا اونقدر شیطونی میکردی که مامان واقعاً مونده بودم چکار کنم تا میذاشتم زمین که خودت راه بردی بدو بدو میرفتی تو مغازه ها ، همش هم لای لباسای مغازه ها بودی طوری که چند بار فکر کردم گمت کردم وقتی صدات میکردم با خنده از لای لباسا میومدی بیرون انگار لذت میبردی از سر به سر گذاشتن مامان . اصرار داشتی چندین بار از روی پله برقی رد بشی ، با عمو محمدرضا یه چند باری بالا و پایین رفتی . عمو میثم هم بنده خنده از بس بغلت کرده بود کلافه شده بود چون فقط بغل کردنت که نبود توی بغل همش وول میخوردی .موقع پرو لباس یه لحظه هم آروم نموندی مامان مجبور شدم با ...
20 خرداد 1392