نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

گل همیشه بهارم

این روزها

سلام دخترکم . در کنارم هستی و با بودنت جان میگیرم .  دور از پدر روزهایمان به کندی میگذرد اما وجود دخترکی شیرین و دوست داشتنی که بسیار به دخترک رویاهایم شبیه است از تلخی این روزهای من کاسته . دخترکی که دیگر حتی مادر دوست خیالیش هم اسم دارد ، عروسکهایش از او غذا می خواهند ، باران خیالی او بر سرمان میبارد و او با عجله چترش را باز کرده و صدایم میکند تا همراه او زیر چتر بروم تا خیس نشوم  ، عروسکش از اینکه همراهمان به گردش نیامده ناراحت است و او دلداریش میدهد ، تلفنش دائم زنگ میزند و او مدام در حال حرف زدن است ، دخترکی که شعرهایش را با جایگزین کردن کلمات جدید و اشیای دور و برش تغییر میدهد و آنقدر از این کارش لذت میبرد که غرق خنده میشود ...
15 اسفند 1392

عکس در دو سالگی

از بچگی زیاد از عکاسی و عکس گرفتن خوشت نمی یومد نتیجه کلی تلاش برای عکس در ابتدایی 2 سالگیت این شد         ...
6 اسفند 1392

دیگه

مامانی نمیدونی چقدر بامزه آخر تمام حرفات " دیگه " میگی . مثلا : ازت میپرسم چرا آب رو ریختی ؟ میگی : از دستم افتاد دیییییییییگه . مامان مشغول کارام هستم چند بار بهم میگی بیا میگم چشم الان میام اما همچنان مشغول کارام هستم ، دستات رو به نشانه اعتراض تکون میدی میگی بیا برام کتاب بخون دیییییگه . اینا نمونه هایی بود که یادمه البته در این دو مورد کاربرد دیگه درست بود جالب و خنده دار اونجایی هست که خیلی مناسبت نداره این کلمه در آخر بعضی از جملاتت . خیلی بامزه حرف میزنی عزیزم .
6 اسفند 1392

دیالوگ های امروز

مشغول کار بودم صدام کردی : ماااماااان چه طوری میتونم بابا رو بوس کنم  :(   تازه من به اوج دلتنگیت پی بردم عزیزم یه دعوای ساختگی سر بابا جون . من : بابا زندگی منه       تو : بابا زندگیییییی منه من : بابا عمر منه         تو : نه بابا عمر منههههههه       من : بابا عشق منه      تو : بابا عشق تو هست ، کوچیک منه ( آحه بابا همیشه بهت میگه کوچیکتم ) رفتیم از یه سوپری خرید کنیم . گفتی : مامان من با بابا همش میام اینجا . خیلی تعجب کردم از اینکه چه طوری از بین این همه سوپری که میریم تو اینقدر خوب یا...
29 بهمن 1392

روزهای برفی

سلام یه روز صبح که بیدار شدیم دیدیم همه جا سفیده . برف می بارید . دخترکم در این 2 سال درک درستی از برف نداشت و صحبت از برف در قصه ها و کتاب ها بود . اما این بار با تمام وجودش از برف لذت برد ، لمسش کرد ، رویای درست کردن آدم برفی به حقیقت پیوست . لذت برد و من هم از این تجربه ی جدیدش لذت بردم . بارش برف تمام شده و برف در حال آب شدن است . نیکا به همراه عمش در اتاق مشغول درست کردن آدم برفی هستند ( این ایده عمش بود ) . زندگیت همیشه به شادی و نشاط عزیزم ...
16 بهمن 1392