نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

گل همیشه بهارم

محل زندگی ما و خوبی هاش

خدا رو شکر برای همه ی خوبی هاش در حق من از این بهتر نمیشد. همیشه وقتی این جمله رو با خودم تکرار میکنم تمام وجودم از شادی پر میشه . بله شاد میشم وقتی فکر میکنم خدای من بدون اینکه من بدونم برام خوبی میخواد شاد میشم وقتی یادم می یاد دوست نداشتم محل زندگیمون تغییر کنه اما کرد . تغییر کرد و چه تغییری . یادمه 7 ماهه بودی بابا یه روز اومد خونه گفت " سوده من باید برم ماموریت و یه ماموریت دراز مدت . این ماموریت شاید 2 سال طول بکشه شایدم بیشتر توی این مدت هر دو ماه 10 روز میام پیش شما و شما باید برای زندگی به شمال برید تا در کنار خانواده باشید " من اصلا حرفش رو جدی نگرفتم اما این طور شد . من و تو به شمال اومدیم جای...
19 مرداد 1393

پارسا

دختر گلم سلام امروز پارسا و مامانش اومده بودن خونه ی ما . نمی گم من به تو افتخار میکنم ، میگم " تو باید به خودت افتخار کنی عزیزم " . خوشحالم خیلی خوب تونستی اسباب بازی ها و خوراکی هات رو باهاش تقسیم کنی ( پارسا دقیقاً یک ماه ازت بزرگتره ) . خیلی تلاش کردم که یاد بگیری بچه های دیگه هم میتونن از وسایل هات استفاده کنن . یادمه در اول بحران که بودیم ( نمیدم ، مال منه ، نباید به اسباب بازی هام دست بزنه و ... ) با هم همش قبل از اومدن مهمون این طور صحبت میکردیم . من بهت میگفتم : میدونم که اسباب بازی هات رو دوست داری و اینکه یکی بیاد و بهشون دست بزنه و باهاشون بازی کنه ناراحتت میکنه تو میتونی اسباب بازی هایی که ممکنه خراب بشه ر...
15 مرداد 1393

با توهستم آشنای غریبه

میدانم میخوانی و میدانی به تو میگویم . روی صحبتم با تو هست آشنا . آشنای نزدیکی که از غریبه هم غریبه تری . توی که بچه برای تو بهانه یی هست برای بدتر بودنت . خودت باش خود خودت . من هیچی نیستم باور کن . دیگر حتی نمیشود در کنارت نفس کشید . اگر باشم در کنارت باید مثل تو شوم و این با ذاتم یکی نیست . بچه چه گناهی دارد . مگر کودک تو از من نیست ؟! پس چرا تا این اندازه با کودک من غریبه یی ؟!  وااااای یعنی اینقدر ؟!  تا حدی که حتی محبت کردن به بچه ی دیگران ( میشود گفت دیگران با اینکه نباید گفت ؟ ) را سدی میدانی برای بچه ات ؟! اشتباه میکنی باور کن اشتباه میکنی . با محبت به کودک دیگری کودکت بهتر زندگی میکند ، یاد میگیرد دیگران را دوس...
4 مرداد 1393

نیکا و آرایش

این روزها همش موقع بیرون رفتن بدو بدو میری مداد رنگی هات رو بر میداری و میری توی خونت ( پشت مبل یه فضای خالی هست که شما بیشتر وقتت رو اونجا سپری میکنی ) مداد ها رو میکشی به سر و صورتت میگم چکار میکنی نیکا ؟!    میگی : دارم آرایش میکنم      میای میگی : مامان ببین چقدر خوشگل شدم ؟ ، تازه خدا اون لحظه رو نیاره که موقع لباس پوشوندن دستم به صورتت بخوره  داد و بیداد راه میندازی که آرایشم پاک شد . همش هم به من میگی مامان برو آرایش کن بیریم بیرون . و اون لحظه یی که زمین و زمان و ساعت ها و دقایق بر وفق مرداد من باشن و من حوصله آرایش داشته باشم اونم در حد یه خط چشم دیگه تو نگاهت رو از صورت من بر نمیداری ....
2 مرداد 1393