محل زندگی ما و خوبی هاش
خدا رو شکر برای همه ی خوبی هاش در حق من از این بهتر نمیشد. همیشه وقتی این جمله رو با خودم تکرار میکنم تمام وجودم از شادی پر میشه . بله شاد میشم وقتی فکر میکنم خدای من بدون اینکه من بدونم برام خوبی میخواد شاد میشم وقتی یادم می یاد دوست نداشتم محل زندگیمون تغییر کنه اما کرد . تغییر کرد و چه تغییری . یادمه 7 ماهه بودی بابا یه روز اومد خونه گفت " سوده من باید برم ماموریت و یه ماموریت دراز مدت . این ماموریت شاید 2 سال طول بکشه شایدم بیشتر توی این مدت هر دو ماه 10 روز میام پیش شما و شما باید برای زندگی به شمال برید تا در کنار خانواده باشید " من اصلا حرفش رو جدی نگرفتم اما این طور شد . من و تو به شمال اومدیم جای...
نویسنده :
مامان
20:20