نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

گل همیشه بهارم

چه کنم من

گاهی خیلی دلواپس میشم از کارات نیکا . خدای من یعنی رفتار من طوری بوده که تو اینقدر حساس شدی . نگرانیت از چیه عزیزم ؟! بچه ی کوچولویی مثل تو چرا باید همش به من تذکر بده مامان وسایل رو از توی ماشین برداشتی ؟   مامان ، مراقب باش دستت رو نبری ؟   خاله ، مامانم میاااد !  و هزاران دلنگرانی دیگه . منی که همش سعی کردم آزادت بذارم هیچ وقت موقعی که داری حتی از جای خطرناک بالا میری نترسونمت و خودم میام کنارت مراقبت میشم نیوفتی  وااای خدای من یعنی من این دلنگرانی ها رو بهت انتقال دادم . منی که در این حدود سه سال همش سعی کردم از تذکرات بی جا پرهیز کنم !!! نیکای من چقدر تو حساسی !!!  چرا باید یه گوسفند کارتونی اینقدر تو...
23 آبان 1393

سوالات فلسفی

راستش یه سری سوالات هست که همیشه برای جواب دادن به اونها دست و پام رو گم میکنم . دیگه کم کم باید رفت سراغ فلسفه و سوال و جواب های مربوط به این مقوله . قبلا هم از این سوالات پرسیده بودی اما جوابشون خیلی مشکل نبود یه جورایی سرهمش کرده بودم مثلاً با دیدن فیلم عروسی مامان و بابا میپرسیدی من کجا بودم ؟ چطوری اومدم بعداً ؟! و ... (مثل خیلی از بچه ها که این سوال رو میپرسن و جواب مامانایی مثل من اینکه توی شکمم بودی ) دیشب ساعت 11 از خواب بیدار شدی البته با صدای طبل و سنج و ... پرسیدی صدای چیه ؟ منم از پنجره هیات رو نشونت دادم تعجب کردی از این همه آدم . برات توضیح دادم دارن عذاداری میکنن ( البته قبلا در این مورد باهم صحبت کرده بو...
11 آبان 1393

خود خود خودم

این خودم خودما نمیشه که همش به نفع تو باشه نیکا جون منم از فرصت استفاده کردم موقع خواب : خودت بخواب ، تو اتاق خودت بخواب ، خودت برام قصه بگو توالت رفتن : خودت شلوارت رو در بیار ، خودت در توالت رو باز کن ( دستت نمیرسه خودت فکر کن چجوری باز کنی ) ، خودت بشور ( اما اینجای ماجرا دردسر میشه برای من اما بازم راضیم ) این خودت ها باور کن خیلی وقتا کارام رو هم بیشتر میکنه اما یه جاهایی هم به نفع من تموم میشه از این قبیل خودت و خودم زیاد بین من و تو این روزها اتفاق می یوفته " دختر مستقل من " این شعار این روزهای ما و اینکه ابوبابی و بقیه هم بدجوری درگیر این داستانهای استقلال تو هستن بماند برای روزی که وقت برای نوشت...
22 مهر 1393

بازی از نوعی دیگر

این روزها بدجوری درگیر بازی هستی اما از نوعی که خیلی نمی پسندم اما بنا به علاقه شدید خودت به بازی با گوشی باباجون من هم تسلیم خواسته ی تو میشم اما با محدود کردن زمان برای این کار چشم از خواب باز میکنی میگی مامان اجازه میدی " پو " بازی کنم و الحق که خیلی هم خوب از پسش بر میای  
22 مهر 1393

لحظات میگذرد و من اما ...

اول خواستم بگم روزها میگذره اما اونقدر روزهات طلایی هستن که بهتر بگم لحظات میگذرند میگن کسی که برای انجام کاری هی بگه از فردا از هفته ی بعد و ... خیلی نمیشه به حرفاش و تصمیماتش اعتماد کرد چون کسی که بخواد کاری رو بکنه میگه از الان فکرهای زیادی توی سرمه برات اما به زمان نیاز دارم   بگم از احوالات این روزها : یه مدتیه خیلی علاقه مندی بدونی حیوانات هر کدوم چه جوری از خودشون دفاع میکنن . مامان اگه ما گربه ، مار ، ببر و ... رو اذیت کنیم اونا چطوری از خودشون دفاع میکنن ؟  منم با این مغز کوچیکم یه چیزای رو بهت میگم مثلاً وقتی از روی عکس میپرسی منم بنا به عکس اگه مثلاً دم بزرگ دارن یا سر گنده و ... میگم با دمش میزن...
23 شهريور 1393

یه هورااااااا ی بلند به تو گل همیشه بهار

راستش تا قبل از بچه دار شدنم همش فکر میکردم حرف زدن زیادی  من خیلی باعث عذاب خودم و دیگرانه اما بارداری و بچه داری بهم فهموند خیلی هم خوبه . پدر بزرگ بنده زمانی که کوچیک بودم همش میگفت این دختر باید سخنگوی مجلس بشه هم خوب حرف میزنه هم زیاد . این آرزو از جانب پدر بزرگ پای ما رو به مجلس باز کرد اما نه در جایگاه سخنگوی مجلس خلاصه اینکه دخترک من که تو باشی خیلی زود حرف زدی اولین کلمات رو در 7ماهگی به زبون آوردی بابا و بعد ماما ( و بعداً مامان )  تا جایی که در 10 ماهگی وقتی بهت میگفتم نیکا توی لیوانت چی میخوری ؟ میگفتی آب . هر جا هم آب میدیدی میگفتی آب . ( البته در کنار سایر هجا ها که به زبون میاوردی ) 15 ماهگی...
28 مرداد 1393

شکر پاره ی من

اصلاً نمی دونم اسم این رفتارت رو چی بذارم ؟!   حاضر جواب !  ( با بار منفی و گاهی مثبتی که این صفت داره ) دخترک دو سال و شش ماهه یی که نمیدونم بزرگ شده یا هنوز کوچیکه چون به میل خودش و هر زمانی که خودش صلاح بدونه فاصله ی این بزرگی و کوچکی رو طی میکنه . و البته من و پدر که عاشق هر دو نوعش هستیم به پیشنهاد خودت قطعات خانه سازی جدیدت رو که خیلی هم ریزه کاری داره رو آوردیم و با هم مشغول درست کردنش شدیم ( مشارکت بنده باز هم بنا به صلاح دید شخص شما ) بعد چند دقیقه از اتمام بازی هوای بازی دیگه به سرت زد بهت گفتم : نیکا اول این قطعات رو جمع کن بذار سر جاش تا بازی بعدی رو بیارم . طبق معمول زیر بار نرفتی گفتم : دخترم ببین ...
25 مرداد 1393