نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

گل همیشه بهارم

سه سالگیت مبارک

دخترم سلام . امروز 27 دی سه ساله شدی و من با تمام وجود خوشحالم . خوشحالم که تو دخترم هستی و به داشتنت افتخار میکنم . یادآوری لحظات به دنیا آمدنت بارها و بارها قصه شده برای تو اما این بار یعنی در روز تولدت بیشتر از پیش شیرین بود . وقتی حس میکنم و میبینم که چقدر بزرگ شدی یادآوری اون روزهای خوب چه در شکمم و چه در لحظه به دنیا آمدنت چه در تمام روزهای زندگیت تا الان ، بیشتر خوشایند میشود . دخترم همیشه بهت افتخار کردم و همیشه از داشتنت به خودم بالیدم . همون طور که همیشه بهت گفتم ، من همیشه دوستت داشتم و دارم چه کارای خوب بکنی چه کارهای بد ( وای که با این حرفم چشمات برق میزنه )  انگار امروز تو خیلی بزرگ هستی خیلی . به یک باره تمام...
27 دی 1393

نقاشی

جزء جدا نشدنی سرگرمی های هر روزت نقاشی هست . چهره انسان و خورشید همیشه و همیشه در نقاشی هات دیده میشه . خورشیدی با پرتوی نورانی که بیشتر مواقع تمام صفحه رو پر میکنه ( نشان از پدر و ارتباط خوب کودک با اون ، و نشان محیط خونه که ازش راضی هست ) . قبلاً انسان نقاشی هات همیشه دست و پا و صورت و چشم و دماغ و دهن و گوش داشت جالب برام بود که همیشه پیشانی رو هم نشون میدادی با کشیدن خط . الان دیگه عالیه نقاشیت وقتی دهن رو دیکه یک خط نمیکشی و کاملاً دو تیکه لب کشیده میشه و همیشه هم خندان . الان دیگه مو ، برای آقایون ریش ، برای چشم مردمک ( یه دایره کوچکتر توی چشم ) ( توی شک افتادم اسمش رو درست گفتم یا نه ) ، برای مو گل سر ( چیزی که خودت هیچ وقت ر...
13 آذر 1393

حریم خصوصی

راستش دلم برای حریم خصوصیم تنگ شده . باید فکری کرد و چاره یی اندیشید . دقیقاً از زمانی که به دنیا اومدی یه جورایی در همه ی احوالاتمان دخیل شدی . مادر بودم و پدر بودن سر جای خودش ، رسیدگی به بچه سر جای خودش ، بهتره بگم در حد اعلا اما دیگر زمانی را باید به خود اختصاص داد . بله کوچکی آنقدر کوچک که درک نمیکنی نباید حداقل شبها بدون اجازه وارد اتاق پدر و مادر شد . میدانم و کاملاً درکت میکنم . تمام ترس ها و دستپاچگی ها فدای تو . ( و خدا رو شکر آنقدر عاقلی که وقتی برات توضیح میدم و دلیل های بچگونه میارم که وقتی نیمه شبها بیدار شدی فقط مامان و بابا صدا کن تا ما بیایم پیشت گوش میکنی ) دلم تنگ شده برای مطالعه ، دلم تنگ شده ...
6 آذر 1393

بازم عزیز دلی والا

نیکا : مامان چرا بابا از اون کفش ها که جلوش کنترل داره نمیخره ! من : کنترل ؟!؟! نیکا : از اون کفشا که جلوش مثل کنترل درازه دیگههه من : بعد کلی خنده ، بابا از اون کفشا خوشش نمیاد نیکا تا مدتها به کفشای آقایون نگاه میکرد تا کفش کنترلی پیدا کنه من : خوب حالا تو پای کی دیدی از این کفشا ؟ نیکا : " عزیز دلی والا "  از این کفشا داشت .   با نیکا مشغول شناسایی جهات بودیم . با مفهوم جلو و پشت و راست و چپ و ... مدتهاست آشناست بهش گفتم رو به رو یعنی همون جلو و بهش گفتم رو به روت چی میبینی ؟ همین طور کنار و پهلو ... تا رسیدم به پشت سر گفتم خوب پشت ساختمونمون کجاست ؟ با دست نشون داد . گفتم بیا ا...
5 آذر 1393

عزیز دلی والا

به یقین میدانم هیچگاه نویسنده و خواننده و تمامی دست اندر کاران این ویدیو کلیپ نمی دانستند روزی دل دخترکی را این چنین اسیر خود میکنند . روزها و ماهاست " عزیز دلی والا " نقش دوست خیالی دخترکمان را ایفا میکند . ابتدا یکی از دوستانش بود بعد به یکی از بچه هایش پیوست و در آخر بهتر دید نقش شوهر !!! دخترمان را بازی کند . و چقدر این دخترمان با حیاست نقش " عزیز دلی والا "  همان " شوهرش " را در همه حال آهسته با تبسم همراه با خجالت به ما اعلام میدارد . دیگر ما عادت کردیم به دوستان خیالیش با اسم ها و نقش های عجیب و غریب .  یک روز " فاطمه گل " همان فاطما گل که اسمش را از ما شنیده ، دخترش...
5 آذر 1393

طلسم مشکلات شکست

میگن بچه ها از بچه ها بهتر یاد می گیرن درسته . والا مسواک کردنت جز اون سری کارا بود که خیلی دوست نداشتی البته بهتره بگم اصلا دوست نداشتی منم هیچ اصراری نداشتم چون هر بار با هر ترفند و حقه و بازی وارد میشدم جواب نمی داد تا اینکه چند وقت پیش که داشتی با شروین بازی میکردی ( این رو بگم که شما اون روز انگار گلو درد داشتی همش بوی مریضی و گلو درد میداد دهنت ) یه چیزای راجب به مسواک و مسواک کردن شنیدم ازتون اما خیلی کنجکاو نشدم موضوع چیه . شب که اومدیم خونه بهم گفتی مامان امروز شروین بهم گفت دهنت بو میده مگه مسواک نمی کنی ؟! منم بهش گفتم که من مسواک میکنم . اول از هر چیزی تعجب کردم از یه پسر بچه ی حدود چهار ساله که اینقدر عاقل و با دقته ( به مامانش...
24 آبان 1393