نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

گل همیشه بهارم

ببخشید دخترم

بعضی ها میگن که من مامان خوبی نیستم . به تو اجازه میدم کارای خطرناک بکنی و خیلی جلوت رو نمیگیرم . اما من همیشه سعی میکنم در کنار مواظبت از تو بهت آزادی عمل بدم . اما اتفاقی که برات افتاد واقعاً دیگه کم کاری من بود . نوده بودیم من و عزیز داشتیم سفره ناهار رو آماده میکردیم خاله سمیه زنگ زد توهم مشغول صحبت با راستین و خاله شدی . من و عزیز متوجه نشدیم که صحبتت تمام شده و رفتی سراغ قابلمه خورشت فسنجون . صدای گریت بلند شد من اون لحظه احساس کردم دنیا برای من تمام شده اصلاً نمیتونم حسم رو بنویسم . دیدم روی دستت خورشت ریخته سریع با بابا بزرگ بردمت دکتر . دستت کوچولوت سوخته بود . خیلی گریه میکردی . چون توی مراحل از شیر گرفتن بودی بیشتر باعث شد عذاب ب...
10 بهمن 1392

تلخک

الان که دارم برات مینویسم تو در خواب نازی . عزیزم چقدر خودم رو گناهکار دیدم وقتی برای ترکت از شیر از تلخک استفاده کردم . با شادی اومدی جی جی بخوری اما یه دفعه دیدی تلخه . گفتی مامان تلخه . پیراهنت رو عوض کن پیراهن زرد بپوش .این پیراهن تنگه . ( قبل از این پیرهن آخری که پوشیده بودم پیراهن زرد تنم بود قربون حواس جمت عزیزم ) خلاصه یکم لج کردی بعد خوابیدی . خیلی چیزا در مورد ترک شیر میدونستم که مثلاً باید کم کم ترک داد وعده قبل از خواب و بعد خواب باید آخرین وعده های ترک شیر باشه و ... اما واقعاً نمیشه کم کمی وجود نداره دائم در طول روز میخواستی الکی هم میک میزدی تا جایی که شاید به نیم ساعت هم میرسید .امشب خیلی مظلوم حرف میزدی میگفتی " یسنا جی ج...
6 بهمن 1392

2 سالگی

وااااااای عزیزم بالاخره 2 سالت شد . مبارک باشه بزرگ شدنت . مبارک من و بابا حامد باشه عزیزم . مبارک ما باشه با این فرشته یی که ثمره ی عشق مون هست و زندگیمون با وجود اون پر برکت شده . امروز سی دی ماهه و من این مطلب رو با سه روز تاخیر دارم مینویسم . چون این مدت سرم شلوغ بود و نت در دسترس نداشتم . بگم برات که : دقیقاً 27 دی سالگرد تولدت مصادف بود با جشن نامزدی خاله زهرا و عمو محمدرضا . کلی خوش گذشت و تو هم همش در جشنشون مشغول رقصیدن بودی البته رقص چه عرض کنم فقط دور خودت میچرخیدی ( کلاً رقصیدنت این طوریه که فقط دور خودت میچرخی و اصلا هم خسته نمیشی ) ما هم جشن خانوادگی تولدت رو گذاشتیم واسه 28 دی ماه . آخه قبلش که بابا حامد نبود ( راستی یادم رفت...
30 دی 1392

یه مامان اعصبانی

دختر گلم خیلی وجدان درد دارم . این روزا خیلی سزیع اعصابم بهم میخوره و سرت داد میکشم وقتی کار اشتباهی انجام میدی . امشب موقع خواب برات شیر آوردم و گفتم بخور تا مامان برم و برگردم وقتی کارم تموم شد و برگشتم دیدم تمام شیر رو خالی کردی روی کتابت . خیلی بد سرت داد کشیدم و گفتم باهات قهرم . تا وقتی چند بار باحالت پشیمونی گفتی " مامان ببخشید دیگه این کار رو نمیکنم . منم هم خیلی اعصبانی شده بودم و دیر بهت لبخند زدم . اما وقتی خوابیدی تازه فهمیدم چه کار بدی کردم . من رو ببخش عزیزم . سعی میکنم از فردا دیگه بدون دلیل اعصبانی نشم . البته یه چند بار به خودت هم این رو گفتم و توهم گفتی که بخشیدیم قربون تو دختر مهربونم برم . دوستت دارم ...
15 دی 1392

دیگر بس است

گفتی مامان پشتم رو بخارون . منم دستورت رو اطاعت کردم . یکمم هم بیشتر مالوندم که مثلا قبل خواب یکم لذت ببری . گفتی " دیگر بس است " با تعجب گفتم چی ؟ جملت رو دوباره تکرار کردی . واقعاً از تعجب داشتم شاخ در میاوردم چون میدونستم از دهن من این جمله رو نشنیدی . پرسیم : از کی یاد گرفتی مامان این حرف رو ؟! گفتی " از مامان کتی " . تازه یادم اومد کتابی رو که برات میخونم یه جمله داره که مامان کتی بهش میگه " کتی جان دیگر بس است " . خوشم اومد از این دقتت عزیزم
6 دی 1392