ببخشید دخترم
بعضی ها میگن که من مامان خوبی نیستم . به تو اجازه میدم کارای خطرناک بکنی و خیلی جلوت رو نمیگیرم . اما من همیشه سعی میکنم در کنار مواظبت از تو بهت آزادی عمل بدم . اما اتفاقی که برات افتاد واقعاً دیگه کم کاری من بود . نوده بودیم من و عزیز داشتیم سفره ناهار رو آماده میکردیم خاله سمیه زنگ زد توهم مشغول صحبت با راستین و خاله شدی . من و عزیز متوجه نشدیم که صحبتت تمام شده و رفتی سراغ قابلمه خورشت فسنجون . صدای گریت بلند شد من اون لحظه احساس کردم دنیا برای من تمام شده اصلاً نمیتونم حسم رو بنویسم . دیدم روی دستت خورشت ریخته سریع با بابا بزرگ بردمت دکتر . دستت کوچولوت سوخته بود . خیلی گریه میکردی . چون توی مراحل از شیر گرفتن بودی بیشتر باعث شد عذاب ب...
نویسنده :
مامان
11:42