نیکانیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

گل همیشه بهارم

روز شمار

دایی و زن دایی و دخترشون یسنا کوچولو اومده بودن شمال . یسنا خیلی نازه و بسیار آروم . تو هم همش میگفتی " یسنا کوچولو پا داره یسنا کوچولو دست داره ، پاهاش کوچیکه " همش وقتی میدیدیش جوری ذوق میکردی انگار خودت بزرگی و اون کوچیک فدات بشه مامان . تازگی ها یاد گرفتی اسم و فامیلت رو به همراه پسوندت بگی خیلی بامزه میگی دایی کلی ازت فیلم گرفت ( اسم و فامیلت رو خیلی قبلتر ها بلد بودی از یک سالگی ) سلام کردن یکی از با مزه ترین کارهایی که انجام میدی وارد میشه از در و هی سلام میکنی سوال پرسیدن هم جزء پیشرفتهای جدیدته . ( مرحله یی از رشد که تو زود به اون مرحله رسیدی ) این چیه ؟ چه رنگیه ؟ خریدی ؟ و ... دیروز مشغول بازی بودی که متوجه شد...
27 شهريور 1392

ببخشید

دختر مودب مامان به تازگی وقتی کار اشتباهی میکنه و با ناراحتی مامانش مواجه میشه با گفتن " ب ی خشید " از دلش در میاره و مامانش هم قربونش میره و غرق بوسش میکنه
27 شهريور 1392

مامان جیش کردم ، بشور

دیروز موقعی که پوشکت رو در آوردم نمیدونم چه کاری برام پیش اومد که با خودم گفتم میرم انجامش میدم و میام پوشکت رو میگیرم از اونجایی که خیلی حواس جمع نیستم یادم رفت پوشکت رو بگیرم . فقط یادمه بهت گفتم " نیکا جان جیش داشتی بگیا " . یه چیزی حدود نیم ساعت گذشت همچنان در فراموشی بودم اومد کنارت که باهات بازی کنم یه دفعه پاشدی رفتی پشت در رو بهم نشون دادی گفتی اینجا جیش کردم ، بشور . با تعجب اومدم پیشت که بینم واقعاً همون طور که خودت میگی رفتی پشت در جیش کردی ( مثلا یه جایی به دور از چشم بقیه ) قربون شرمت از دین اون صحنه خندم گرفت . با اینکه باید بهت میگفتم چرا این کارو کردی اما اصلا دعوات نکردم چون تو هنوز خیلی کوچیکی و من هیچ اقدام جدیی برای تر...
27 شهريور 1392

استفاده از قیدها

یه مدتیه از عباراتی مثل " چقدر خوشکله " " آب سرد " و ... استفاده میکنی . بهت آب میدم میگی سرده ؟ یه چیزی رو میبینی که برات تازگی داره میگی : چقدر خوشکله یه چیزی کوچیک میبینی میگی : کوچولویه یه چیز بزرگ میبینی میگی : بزرگه داغه ، سرد ،بزرگ و کوچیک رو هم از مدتها قبل بلد بودی عزیزم  
24 شهريور 1392

روزشمار

دیگه داری وارد 20 ماهگیت میشی زندگی مامان . و چقدر شیرین شدی عزیزم هر روز کارهای جالب ، صحبت های بامزه ، سورپرایزهای جدید داری برامون مثلاً دیشب عمه برات با چند تا پشتی یه خونه مربعی درست کرده بود که تمام اسباب بازی هات رو ریخته بودی اون تو و داشتی بازی میکردی که یه پشتی می یوفته عمه میگفت با لحجه گیلکی به نیکا گفتم " پشتی بکت " نیکا هم شده ورد زبونش " بکت " . امشب دوباره اون خونه رو برات ساخت تو هم وقتی پشتی افتاد گفتی بکت بدون اینکه کسی برات یادآوری کنه . خودتم میخندیدی از این کلمه گیلکی که به زبون آوردی . اینکه میگم خیلی بامزه یی .
23 شهريور 1392

بستنی خیالی

هنوزم از یادآوری اون لحظه که مشغول خوردن بستنی خیالی بودی خندم میگیره . یه چند روزی هست هی میگی  " مامان بستنی بخورم " " بستنی بده " " بستنی میخوام " . از شروع سرماخوردگیت که چند روز میگذره برات بستنی نخریدیم تو هم دلت زیاد بستنی میخواد . امروز مشغول بازی بودی که رفتی سبد خریدت رو برداشتی ( یه سبد حصیری که بهش میگی خرید ) با خودت کلی حرف زدی و دستت رو به نشانی بستنی خوردن می لیسیدی داشتم شاخ در میاوردم از دست تو کوچولوی ناز . گفتم چکار میکنی گفتی دارم بستنی میخورم  منم ترکیدم از خنده . توی این سن ازت انتظار نداشتم .  
16 شهريور 1392

ویروس سرماخوردگی

سلام فرشته مامان یه ویروس مزاحم رفته تو تنت و سرما خوردی این ویروس رو هم راستین با خودش آورده و همه رو مریض کرده . مامان و تو و خاله ها . بردمت دکتر کلی بهت دارو داده که اصلاً از خوردنشون خوشت نمی یاد خدا رو شکر بهتر شدی . موقع رفتن دکتر، بهت گفتم که میریم دکتر تا معاینت کنه و خوب بشی از همون جا نق زدن رو شروع کردی و میگفتی نه نه . چقدر تو می فهمی دخترم . وقتی هم رفتیم تا دکتر رو دیدی کلی گریه کردی مامانی تا من هستم از هیچ چیز و هیچ کس نترس مامان هیچ وقت تنهات نمی ذاره . این چند شبه خیلی بد خوابیدی تو طول روز هم هیچ چیزی نمیخوری و فقط میگی " جی جی " یا به زبون خودت " دی دی " دیشب یه شیئ تزئینی که روی میز تلویزیون خونه عزیز م...
12 شهريور 1392